مدرسه علمیه فاطمیه(س) خورموج

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

دارا و سارا ...

18 تیر 1391 توسط غیب اللهی


هنگام جنگ دادیم صدها هزار دارا.
شد کوچه های ایران مشکین زاشک سارا.
سارا لباس پوشید، با جبهه ها عجین شد.
در فکه و شلمچه، دارا به روی مین شد.
چندین هزار دارا، بسته به سر سربند.
یا تکه تکه گشتند یا که اسیرو دربند.
سارای دیگری در مهران شده شهیده.
دارا کجاست؟ او در اروند آرمیده.
دوخته هزار سارا چشمی به حلقه در.
از یک طرف و دیگر چشمی ز خون دل، تر.
سارا سئوال می کرد، دارا کجاست اکنون؟
دیدند شعله ها را در سنگرش به مجنون.
خون گلوی دارا آب حیات دین است.
روحش به عرش وجسمش، مفقود در زمین است.
در آن زمانه رفتند صدها هزار دارا.
در این زمانه کشتند ده ها هزار «دارا».
هنگام جنگ دارا گشته اسیر و دربند.
دارای این زمان با بنزش رود به دربند.
دارای آن زمانه بی سر درون کرخه.
سارای این زمانه در کوچه با دوچرخه.
درآن زمانه سارا با جبهه ها عجین شد.
در این زمانه ناگه، چادر لباس جین شد.
با چفیه ای که گلگون از خون صد چو داراست.
سارا، خود از برای، جلب نظر بیاراست.
آن مقنعه ور افتاد، جایش فوکل در آمد.
سارا به قول دشمن از اُمُلی در آمد.
دارا وگوشواره، حقا که شرم دارد!
دردستهایش امروز، او بند چرم دارد.
با خون و چنگ ودندان، دشمن ز خانه راندیم.
اما به ماهواره تا خانه اش کشاندیم.
یارب تو شاهدی بر اعمالمان یکایک.
بدم المظلوم یا الله، عجل فرجه ولیک.
جای شهید اسم خواننده روی دیوار.
آنها به جبهه رفتند، اینها شدند طلبکار!


زنده یاد ابوالفضل سپهر

 6 نظر

پیش از اینها...

18 تیر 1391 توسط غیب اللهی


پیش از اینها فكر می كردم خدا      
                    خانه ای دارد كنار ابرها
                               مثل قصر پادشاه قصه ها
                                           خشتی از الماس و خشتی از طلا
                                                              پایه ها ی برجش از عاج و بلور 
                                                                                برسر تختی نشسته با غرور

ماه، برق كوچكی از تاج او
                    هر ستاره، پولكی از تاج او
                                 اطلس پیراهن او، آسمان
                                          نقش روی دامن او، كهكشان
                                                         رعد و برق شب، طنین خنده اش
                                                                       سیل و توفان، نعره توفنده اش
دكمه پیراهن او، آفتاب
                  برق تیغ و خنجر او، ماهتاب
                             پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
                                          از خدا، در ذهنم این تصویر بود
                                                       آن خدا بی رحم بود و خشمگین
                                                                       خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
                مهربان و ساده و زیبا نبود
                        در دل او دوستی جایی نداشت
                                      مهربانی هیج معنایی نداشت
                                                  هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا
                                                                        از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند: این كار خداست
               پرس و جو از كار او كاری خطاست
                               هر چه می پرسی، جوابش آتش است
                                                  آب اگر خوردی، عذابش آتش است
                                                                 تا ببندی چشم، كورت می كند
                                                                            تا شدی نزدیك، دورت می كند
كج گشودی دست، سنگت می كند
              كج نهادی پای، لنگت می كند
                          با همین قصه، دلم مشغول بود
                                          خوابهایم، خواب دیو و غول بود
                                                        خواب می دیدم كه غرق آتشم
                                                                         در دهان شعله های سركشم
در دهان اژدهایی خشمگین
               برسرم باران گُرزِ آتشین
                              محو می شد نعره هایم، بی صدا
                                                در طنین خنده خشم خدا...
                                                                 نیت من، در نماز و در دعا
                                                                       ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می كردم، همه از ترس بود 
                    مثل از بركردن یك درس بود
                                   مثل تمرین حساب و هندسه
                                                     مثل تنبیه مدیر مدرسه
                                                                 تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
                                                                             سخت، مثل حلّ صدها مسئله 
مثل تكلیف ریاضی سخت بود
                   مثل صرف فعل ماضی سخت بود
                                   تا كه یك شب دست در دست پدر
                                                     راه افتادم به قصد یك سفر
                                                                    در میان راه، در یك روستا
                                                                               خانه ای دیدیم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر اینجا كجاست؟
               گفت: اینجا خانة خوب خداست!
                              گفت: اینجا می شود یك لحظه ماند
                                           گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
                                                              باوضویی، دست و رویی تازه كرد
                                                                              با دل خود، گفتگویی تازه كرد
گفتمش: پس آن خدای خشمگین
                    خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
                                گفت: آری، خانه او بی ریاست
                                              فرشهایش از گلیم و بوریاست
                                                            مهربان و ساده و بی كینه است
                                                                               مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
                     نام او نور و نشانش روشنی
                                قهر او از آشتی، شیرین تر است
                                           مثل قهر مهربانِِ مادر است
                                                       دوستی را دوست، معنی می دهد
                                                                      قهر هم با دوست، معنی می دهد
هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست
                   قهری او هم نشان دوستی است...
                                       تازه فهمیدم خدایم، این خداست
                                                         این خدای مهربان و آشناست
                                                                     دوستی، از من به من نزدیكتر
                                                                                    از رگ گردن به من نزدیكتر

آن خدای پیش از این را باد برد
                  نام او را هم دلم از یاد برد
                             آن خدا مثل خیال و خواب بود
                                     چون حبابی، نقش روی آب بود
                                               می توانم بعد از این، با این خدا
                                                             دوست باشم، دوست، پاك و بی ریا
می توان با این خدا پرواز كرد
                 سفره دل را برایش باز كرد
                          می توان در باره گل حرف زد
                                       صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
                                                        چكه چكه مثل باران راز گفت
                                                                       با دو قطره، صدهزاران راز گفت

    می توان با او صمیمی حرف زد
    مثل یاران قدیمی حرف زد
                                          می توان تصنیفی از پرواز خواند
                                          بـا الـفبـای سكـوت آواز خـوانــد
                                                                                میتوان مثل علف ها حرف زد
                                                                                با زبـانی بـی الـفبـا حـرف زد
می توان در باره هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا


زنده یاد قیصر امین‌پور
 3 نظر

پیامی از سوی خدا...!

13 تیر 1391 توسط غیب اللهی


می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود. همان دلهای بزرگی که جای من در آن است.
آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم. دلتنگی هایت را از خودت بپرس.
و نگران هیچ چیز نباش…!

هنوز من هستم….

هنوز خدایت همان خداست…!

هنوز روحت از جنس من است!


اما من نمی خواهم تو همان باشی! تو باید در هر زمان بهترین باشی.
نگران شکستن دلت نباش! میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود … و میدانی که من شکست ناپذیر هستم …
و تو مرا داری … برای همیشه!
چون …

هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد …
هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای …
هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم…

صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام! درست است مرا فراموش کردی!

اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!


دلم نمی خواهد غمت را ببینم … می خواهم شاد باشی … این را من می خواهم …
تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.
من گفتم : و جعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم).
و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود …
نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد. شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی؟ اما، نه …

من هم دل به دلت بیدارم! فقط کافیست خوب گوش بسپاری…!
و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن! پروردگارت … با عشق!       

 نظر دهید »

مگر از زندگی چه می خواهید كه در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟!

13 تیر 1391 توسط غیب اللهی

 

خداوند… بی نهایت است و لامكان و بی زمان
اما به قدر فهم تو كوچك می شود!
و به قدر نیاز تو فرود می آید..
و به قدر آرزوی تو گسترده می شود..
و به قدر ایمان تو كارگشا می شود..
ناامیدان را امید می
گمگشتگان را راه می شوددر تاریكی ماندگان را نور می شود

خداوند همه چیز می شود همه كس را…


به شرط اعتقاد
به شرط دل پاكی


بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا

و مغزهایتان را از هر اندیشۀ خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاك
و بپرهیزید از ناجوانمردی ها و ناراستی ها و نامردی ها
و چنین كنید تا ببینید خداوند چگونه
بر سر سفرۀ شما با كاسه ای خوراك و تكه ای نان می نشیند
و در كوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند

مگر از زندگی چه می خواهید كه در خدایی خدا یافت نمی شود؟


ملاصدرا

 نظر دهید »

وصف عشق...

10 تیر 1391 توسط غیب اللهی


در مدح شاه جوانان، اشجع الناس حسین(ع)، اشبه الناس محمد(ص)

 

بي سبب نيست اگر اين همه زيبات كشيد

اشبه الناس نبي بودي و طاهات كشيد

تا به طرحت ابدا هيچ كسي پي نبرد

از ازل با قلمش مثل معمات كشيد

تا كه زانوي تو معراج شود ، آنها را

پلكان قدم عمه ي سادات كشيد

ديد كشتار دهد صورت زيباي تو ، پس

نفَس هفتميش عين مسيحات كشيد

به شك انداخته اي قوم بني هاشم را

بسكه مانند عمو خوش و قد و بالات كشيد

خواست تا شخص حسين نيز شود مجنونت

بين يك خيمه علي اكبر ليلات كشيد

***

نوكري واجب عيني شده در اين خانه

خُب چرا دست خدا اين همه آقات كشيد ؟!



مسعود يوسف پور

راهی کربلا دل رسوا نمی شود

این نامه جز به دست تو امضا نمی شود

ای روح حیدری تو در جان مصطفی

بی تو جمال جلوه زهرا نمی شود

آرام قلب حضرت مولا تویی علی

روح حسین بی تو که شیدا نمی شود

بالای جسم پاک تو شاه اینچنین سرود

سرو دلم که روی عبا جا نمی شود

ای آیه های سوره طه اذان بگو

آرام آیه غم بابا نمی شود

با رزم های حیدریت دل ز ما ببر

جز تو کسی که تالی مولا نمی شود

جز نعره های حیدریت نعره ای علی

چون نعره های حضرت سقا نمی شود

پا بوس قبر حضرت خون خدا شدی

شش گوشه بی وجود تو معنا نمی شود

ای خاتم نگین سلیمان به دست عشق

مهتاب بی تو جلوه شبها نمی شود

بی جلوه های شمس رخت والقمر کجاست

تفسیر آیه و ضحها نمی شود

بی غمزه تو لیلی لیلای کربلا

مجنون که سر سپرده صحرا نمی شود

ذکر علی علی ز لب ما نمی رود

بی ذکر یا علی دلمان وا نمی شود

با ذکر یا علیست که عیسی شفا دهد

ورنه شفا دوای مسیحا نمی شود

موسی به جز برای تماشای جلوه ات

چلّه نشین وادی سینا نمی شود

یوسف به گرد پای جمالت نمی رسد

دلداده بر تو غیر زلیخا نمی شود

بالای تخت یوسف کنعان نوشته اند

هر یوسفی که یوسف لیلا نمی شود..!

وحید


منبع: پایگاه اشعار مذهبی  http://www.emam8.com

 نظر دهید »

جوانان به هوش... «خبری» در راه است!

10 تیر 1391 توسط غیب اللهی

 

خواهي که ببيني رخ پيغمبر را


بنگر رخ زيباي علي اکبر را


در منطق و خلق و خوي او مي بيني


با ديده ي جان محمدي ديگر را

*****
ميلاد اشجع و اشبه الناس احمدی، مبارک…!

 

پيامبر اکرم(ص) :


خداوند جواني را که جواني خويش را در راه اطاعت خداي تعالي بگذراند، دوست دارد.

 

چهارچيز را پيش از چهار چيز غنيمت شمار:


جواني پيش از پيري
صحت پيش ازبيماري
توانگري پيش از فقر
و زندگي پيش ازمرگ

 

امام خميني(ره) :

عزيزم! از جواني به اندازه ‏اي که باقي است، استفاده کن؛
که در پيري همه چيز از دست مي‏رود، حتي توجه به آخرت و خداي تعالي!

 

عاشق آن است که پر می گیرد
فقط از عشق خبر می گیرد

از جگر آتش اگر می گیرد
عشق را مدّ نظر می گیرد

منطق منطقه ی ما عشق است
مذهب مطلقه ی ما عشق است


بی دل آن است که دل داده به تو
کار و بارش فقط افتاده به تو

سجده کرده خود سجاده به تو
می رسد آخر این جاده به تو

راهی جاده ی مجنون شدنیم
بس که آماده ی مجنون شدنیم


ما همه در به در لیلاییم
بیش تر دور و بر لیلاییم

سائل پشت درِ لیلاییم
زیرِ دینِ پسرِ لیلاییم

تو علی اکبر لیلا هستی
نوه ی اول زهرا هستی

کیستی محشر در گهواره؟!
فاتح خیبر در گهواره

یا که پیغمبر در گهواره
خنده ات اکبر در گهواره

همه را یاد نبی می انداخـت
یاد میلاد  نبی می انداخت


*صابر خراسانی*

 نظر دهید »

اتل‌ متل‌ ... يه‌ بازي‌!

05 تیر 1391 توسط غیب اللهی

اتل‌ متل‌ يه‌ بازي‌
بازي‌اي‌ بچه‌گونه‌
از آقا جون‌ نشسته‌
تا كوچولوي‌ خونه‌

اول‌ عمونشسته‌
بعد زن‌ عمو فريده‌
بعد مامان‌ و آقاجون‌
بعد بابا و سعيده‌

مامان‌ بزرگ‌ كنارش‌
بعد عمه‌ جون‌ خجسته‌
بعد هم‌ شوهر عمه‌ كه‌
سوخته‌ كنار نشسته‌

همين‌ طوري‌ كه‌ مي‌خوند
رسيد به‌ پاي‌ باباش‌
با دست‌ روي‌ پاهاش‌ زد
تِقّي‌ صدا داد پاهاش‌

يه‌ دفعه‌ رنگش‌ پريد
پاي‌ بابا رو ناز كرد
نذاشت‌ كه‌ ورچيده‌ شه‌
پاي‌ اونو دراز كرد

بعد دوباره‌ شروع‌ كرد
اتل‌ متل‌ روخوندش‌
با كلّي‌ داد و بيداد
آقا جونم‌ سوزوندش‌

دوباره‌ توي‌ بازي‌
قرعه‌ به‌ بابا افتاد
نذاشت‌ بابا بسوزه‌
با كلي‌ داد و فرياد

بازي‌ كرد و دوباره‌
به‌ پاي‌ بابا رسيد
چشماشو بست‌ و رد شد
انگار پاهارو نديد

مامان‌ جونم‌ سوزوندش‌
عمه‌ رو بيرون‌ انداخت‌
با قهر و با جرزني‌
كار عمو رو هم‌ ساخت‌

زن‌ عمو هم‌ بيرون‌ رفت‌
مامان‌ بزرگش‌ هم‌ سوخت‌
اون‌ وقت‌ بابا رو بوسيد
چشماشو به‌ پاهاش‌ دوخت‌

بعد از خودش‌ شروع‌ كرد
اتل‌ متل‌ رو خوندش‌
ولي‌ بازم‌ آخرش‌
بدجوركي‌ جزوندش‌

نمي‌تونست‌ بخونه‌
سعيده‌ آچين‌ واچين‌
پاي‌ بابا ورچيده‌اس‌
تو جنگ‌ رفته‌ روي‌ مين‌

يكدفعه‌ بغضش‌ گرفت‌
گفت‌ «تو اتل‌ متل‌هام‌
بابا ديگه‌ بازي‌ نيست‌
تا كه‌ نسوزه‌ بابام‌»

پاهاي‌ مصنوعي‌ رو

برد با خودش‌ تو اتاق‌
محكم‌ درو بهم‌ زد
چشماشو دوختش‌ به‌ طاق‌

امشب‌ حال‌ سعيده‌
خيلي‌ خيلي‌ خرابه‌
بازم‌ با بغض‌ و گريه‌
ميخواد بره‌ بخوابه‌

ديگه‌ مي‌خواد وقت‌ خواب‌
سعيده‌ عادت‌ كنه‌

جاي‌ متكّا روي‌ِ
پااستراحت‌ كنه‌

ولي‌ يه‌ روز مي‌فهمه‌
بابا هميشه‌ برده‌
پاي‌ بابا تو جبهه‌
شهيد شده‌، نمرده

مرحوم ابوالفضل سپهر

 3 نظر

کوتاه با بی بی حضرت زینب (س)

17 خرداد 1391 توسط غیب اللهی

 

اشک های زینب که عمری در سوگ عشق و حق ریخته بود، امشب به لبخند سبز می رسند.

آه زینب، تمام خستگی هایت را از امشب در آغوش خدا از یاد ببر !

کاروان زینب که سال های سال در مسیر اندوه در رفتن بود، امشب به سر منزل آرام رسید.

به دنیا آمده بود تا صبر و شکیبایی را از حضور خویش شرمسار کند.

آه از نماز شب نشسته و قامت نا گهان خمیده ! آه از موی سپید یک شبه !…آه از دل زینب !

چقدر خدا دلتنگ زینب بود ! اینک که به سوی او می شتابد، خدا سخت در آغوشش خواهد گرفت.

زینب، فرزند امام عارفان بود، پس چگونه عقیله بنی هاشم نباشد ؟

آه،ای ام المصائب، تمام داغ ها و سوگ ها، در حضور مصیبت های تو رنگ می بازد و از یاد می روند.

تمام شیر زنان روزگار، هر چه فریاد اعتراض را از حنجره تو وام می گیرند.

تمام زمین وزمان بر کربلا می گریند و تمام کربلا بر زینب.

سلام بر نماز شبی که حسین(ع) از توالتماس دعا دارد !

سلام بر مادری که برتمام شهیدان کربلا مویه کرد جز بر فرزندان خویش!

آنجا که نام صبر بر زبان می آید، انگشت ها، شکیبایی زینب را نشانه می روند.

زینب، دنیای پس از حسین را تاب نیاورد؛ اینک اورا به آسمان ها ببریدای فرشتگان محرم !


 

سر نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود

کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود

چهره سرخ حقیقت بعد از آن توفان رنگ

پشت ابری از ریا می ماند اگر زینب نبود

چشمه فریادمظلومیت لب تشنگان

در کویر تفته جا می ماند اگر زینب نبود

زخمه زخمی ترین فریاد در چنگ سکوت

از طراز نغمه وا می ماند اگرزینب نبود

در طلوع داغ اصغر استخوان اشک سرخ

در گلوی چشمها می ماند اگر زینب نبود

ذوالجناح دادخواهی بی سوارو بی لگام

در بیابان ها رها می ماند اگر زینب نبود

در عبور بستر تاریخ، سیل انقلاب

پشت کوه فتنه جا می ماند اگر زینب نبود

«قادر طهماسبی »

 

 نظر دهید »

حادثه هستی...

14 خرداد 1391 توسط غیب اللهی

 

حادثه هستی

با آن که آفریده شده ست آدم از خدا

گاهی به اتفاق ندارد کم از خدا

ای اتفاق ممکن ناممکن ای علی (ع)

ای جوهر تو ، هم ز تو پیدا ، هم از خدا

بین تو و خدا ، الف الفت است و عشق

علم از تو سربلند شد و عالم از خدا

ماهی شدم در آینه ی چشمه ی غدیر

شور تو ریخت در گل من ، یک نم از خدا

در جبر و اختیار ، مرا هست اختیار

خاک از ابوتراب گرفتم ، دم از خدا

من قهر می فروشم و او مهر می خرد

خوفم ز قهر نیست ، که می ترسم از خدا


علیرضا قزوه

 نظر دهید »

لیله الرغائب در راه است...

04 خرداد 1391 توسط غیب اللهی

 

دلم گرفته…..

وقتی میگن امشب می تونی هرآرزویی داری بگی، بغض گلوم رو میگیره!

وقتی یادت میندازن که یکی هست ، یکی هست که صدات رو میشنوه… یکی که توی خلوت اشکات پا میذاره، یکی نزدیک تر از اونچه که فکرش رو بکنی!

دستام خالیه! خودم لبریز گناه!
اون میشنوه … همیشه میشنوه… بگو
بگو که چقدر بهش نیاز داری …


خوردی زمین، خسته ای، میخوای دستاتو بگیره و بلندت کنه!
بگو ، هرچی تو دلته… بریز بیرون…فریاد بزن…


خودش گفته…!

اون قول داده…!


خدایا به حق این شب عزیز همه رو به آرزوهاشون برسون.
خدایا ما را آن ده که آن به.


خدایا شیرینی بخشش و محبتت را به ما بچشان.

اگه امشب دلت تا یه جاهایی پرکشید ما رو هم از یاد نبر!

 نظر دهید »

طلوع آفتاب خمین

23 اردیبهشت 1391 توسط غیب اللهی

 

امشب، ستاره دنباله داری در آسمان روزگار درخشید.

گویا اتفاق شگرفی در راه است!

شاید یک معجزه؛ معجزه قرن، امشب رخ دهد.

و خمین، میزبان این حادثه بزرگ.

انگار همه شهر ـ تمام دیوارها، خانه ها و کوچه ها ـ می دانند و از وقوع این اتفاق آگاهند.

نسیم انتظاری شیرین، در تار و پود خُمین می وزد.

امشب، ستاره ای در آسمان خمین می درخشد؛

ستاره روح اللّه !

و خدا دمید از روح خود، بر یک پیکر مطهّر و انسانی آفریده شد.

این صدای گریه نوزادی است که می خواهد تاریخ را دگرگون کند.

این یک چشمه از کوثر است که بر بستر زمانه جاری شد.

این یک پرتو از نور خداست، که از در و دیوار خمین تجلّی کرد؛

این روح اللّه است.

… و روح اللّه به دنیا پلک گشود و چه عمیق نگاه کرد و چه خوب فهمید آن چه را که باید می فهمید!

لحظه لحظه، روح بزرگ خود را به خوبی ها پیوند زد.

بزرگ شد؛ آن قدر بزرگ که تقدیر ملّتی را عوض کرد.

ابراهیم دوباره متولّد شد تا این بار، در هیبت خمینی، بت ها را بشکند.

نوح دوباره ظهور کرد، تا کشتیِ نجات ملّت ایران شود.

موسی دوباره آمد، تا این بار، سامریِ زمانه ـ طاغوت ـ را رسوا کند.

و خدا خمینی را این گونه می خواست.

و خدا می خواست، روح اللّه بیاید و انقلابی عظیم را رهبری کند.

 نظر دهید »

السلام علیک یا فاطمه الزهـــــرا (سلام الله علیها)

23 اردیبهشت 1391 توسط غیب اللهی


فاطمه ای طلیعه عشق! ای بهانه هستی! ای عصاره وجود رسول(ص)!

پیش از تو خدای عالم، بهانه ای برای آفریدن نداشت. عشق بی معنا مانده بود.

فخر، فروتنی، بزرگی، آبرو، زیبایی و كمال همه واژه هایی تهی، بی فروغ و بی نشان بودند.

تو اما با طلوع خود برگستره زمان، عشق را معنا كردی؛ فخر را مایه مباهات شدی؛ فروتنی در مكتب تو درس افتادگی آموخت؛ بزرگی، اوج از بلندای تو یافت. آبرو حتی از تو آبرو گرفت؛ زیبایی را تو زینت بخشیدی؛

و … بالاخره كمال نیز بواسطه تو تكامل پذیرفت.

مانده ام از تو چه بگویم؟ چگونه  بگویم؟ كه قلم درمانده از ستایش توست؛ تویی كه:

تجلّی خدایی و خدای تجلّی؛

كه تمام حسنی و حسن تمام؛

كه دخت یكتای رسولی و یكتا دخت رسول؛

كه كوثر حقیقتی و حقیقت كوثر؛

كه چشم روشن رسولی و روشنای چشم رسول (ص)؛

كه محبوبترین همسری و همسر محبوبترین؛

كه فخر كمالی و كمال فخر؛

كه تجسّم عصمتی و عصمت مجسّم؛

كه حقیقت ژرفی و ژرفای حقیقت؛

كه طهارت محضی و محض طهارت؛

كه …..

تو اما با طلوع خود برگستره زمان، عشق را معنا كردی؛ فخر را مایه مباهات شدی؛ فروتنی در مكتب تو درس افتادگی آموخت؛ بزرگی، اوج از بلندای تو یافت. آبرو حتی از تو آبرو گرفت.

تاریخ هرگز از یاد نخواهد برد آن بامداد رؤیایی،‌آن پگاه شگرف كه تو در وجود آمدی، گاه شكفتن تو، لبخند رضایت بر لبان خدا جاری بود، فرشتگان هل هله كنان شعر سرور می سرودند، عالم غرق در اشتیاق بود، محمد(ص) اما در پوست خود نمی گنجید، كودكان شادمانه این و آن سو می پریدند. زنان، بر مادر تو، خدیجه، رشک می بردند.
و اینك… 
تو آن ماه تمامی كه روزی از مشرق سرزمین وحی درخشیدن گرفتی و امروز عالمیان همچنان سرگشته و سرمست از حضور شكوهمند تو…







فاطمه آیینه حیدر نماست

فاطمه آیینه  ی حیدر نماست

فاش بگو: فاطمه شیر خداست

چیست در آینده حیرت فزا ؟

یک دل طوفانی غیرت فزا

آینه در آینه تکثیر شد

آینه خندید جهانگیر شد

فاطمه خود کیست؟ نمود علی!

کیست علی؟ فاطمه منجلی !

فاطمه ای مذهب و آیین من !

آیینه روشنی دین من

فاطمه ای مادر آزادگی

وی تو صمیمانه ترین سادگی

فاطمه ای نقش نگین خدا

آب حیات دل و دین خدا

خلق ز وجدت به وجود آمدت است

بر در مجدت به سجود آمد است


مرحوم آقاسی

 نظر دهید »

شعری از استاد حمید سبزواری در مقام استاد شهید، مرتضی مطهری

15 اردیبهشت 1391 توسط غیب اللهی


مجاهد شهيد مطهر


اي مجاهد شهيد مطهر                   مرتضي را چون آيينه مظهر

اي شهيد ره حكمت و علم               خون تو حافظ دين و دفتر

در عزاي تو اي بحر تقوا                    ديده در خون دل شد شناور

گريه بر ناله ره بسته و غم                مي گدازد دلم را به مزمر

خامه لرزد در كف من از غم تو           چون سرايم ماجراي ماتم تو

در شگفتم من چه گويم خدايا           تا كه غم نشكند داغ من را

در عزاي جانگزايت                          سينه سوزد چو كانون اخگر

بشكند دست آن كس كه بر كند        زين چمن آن درخت تناور

حيف از آن نوبهارآفرين باد                 كز خزان ستم گشته پرپر

 

هر شب و روز ديده بارد گوهر پاك
از غــم تو اي امــيد خفته در خاك


خشم امت ز سوگ تو جوشيد              بي تو رهبر سيه جامه پوشيد

خود نميري كه مردن تو را نيست           زنده‌اي زنده تا صبح محشر

نقش هر دفترت زندگي ساخت             زندگي از تو زايد مكرر


اي خطيب دلنواز نكته پرداز
عندليب نغمه ساز كرده پرواز



اي دريغا! مكتب از علم                        جانفزا نكته هايت ز منبر

در غم تو من چه گويم                        زان كه اين گونه فرموده رهبر:

حاصل عمر من رفته از دست               پاره‌ي قلب من رفته از بر

رفتي و مانده داغ تو در دل                  رفتي و مانده ياد تو در سر



شاعر: استاد حميد سبزواري

 نظر دهید »

به بهانه فرا رسیدن ایام بزرگداشت مقام شامخ معلم

10 اردیبهشت 1391 توسط غیب اللهی


استاد شهریار  در مقام معلم، می فرماید…



می توان در سایه آموختن

گنج عشق جاودان اندوختن

اول از استاد، یاد آموختیم

پس، سویدای سواد آموختیم

از پدر گر قالب تن یافتیم

از معلم جان روشن یافتیم

ای معلم چون کنم توصیف تو

چون خدا مشکل توان تعریف تو

ای تو کشتی نجات روح ما

ای به طوفان جهالت نوح ما

یک پدر بخشنده آب و گل است

یک پدر روشنگر جان و دل است

لیک اگر پرسی کدامین برترین

آنکه دین آموزد و علم یقین

 نظر دهید »

ساعت ظهورآقا نزدیک است

جستجو

موضوعات

  • همه
  • عمومی
  • مذهبی
  • فرهنگی
  • سیاسی
  • علمی
  • اخبار مدرسه
  • ولایت و رهبری
  • دفاع مقدس
  • ادبی
    • اشعار و غزلیات
    • قطعه ادبی
    • دلنوشته ها
  • صوتی- تصویری-کلیپ
    • مولودی
    • مداحی
    • سخنرانی
  • مناسبت ها

آمار سایت

خرید شارژ ایرانسل
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس