پیش از اینها...
18 تیر 1391 توسط غیب اللهی
-

پیش از اینها فكر می كردم خدا -
خانه ای دارد كنار ابرهامثل قصر پادشاه قصه هاخشتی از الماس و خشتی از طلا -
پایه ها ی برجش از عاج و بلور
-
برسر تختی نشسته با غرور
-
ماه، برق كوچكی از تاج او -
هر ستاره، پولكی از تاج او -
اطلس پیراهن او، آسمان -
نقش روی دامن او، كهكشان -
رعد و برق شب، طنین خنده اش -
سیل و توفان، نعره توفنده اشدكمه پیراهن او، آفتاببرق تیغ و خنجر او، ماهتابپیش از اینها خاطرم دلگیر بوداز خدا، در ذهنم این تصویر بودآن خدا بی رحم بود و خشمگینخانه اش در آسمان، دور از زمینبود، اما در میان ما نبودمهربان و ساده و زیبا نبوددر دل او دوستی جایی نداشتمهربانی هیج معنایی نداشتهرچه می پرسیدم، از خود، از خدااز زمین، از آسمان، از ابرهازود می گفتند: این كار خداستپرس و جو از كار او كاری خطاستهر چه می پرسی، جوابش آتش استآب اگر خوردی، عذابش آتش استتا ببندی چشم، كورت می كندتا شدی نزدیك، دورت می كندكج گشودی دست، سنگت می كندكج نهادی پای، لنگت می كندبا همین قصه، دلم مشغول بودخوابهایم، خواب دیو و غول بودخواب می دیدم كه غرق آتشمدر دهان شعله های سركشمدر دهان اژدهایی خشمگینبرسرم باران گُرزِ آتشینمحو می شد نعره هایم، بی صدادر طنین خنده خشم خدا...نیت من، در نماز و در دعاترس بود و وحشت از خشم خداهر چه می كردم، همه از ترس بودمثل از بركردن یك درس بودمثل تمرین حساب و هندسهمثل تنبیه مدیر مدرسهتلخ، مثل خنده ای بی حوصلهسخت، مثل حلّ صدها مسئلهمثل تكلیف ریاضی سخت بودمثل صرف فعل ماضی سخت بودتا كه یك شب دست در دست پدرراه افتادم به قصد یك سفردر میان راه، در یك روستاخانه ای دیدیم، خوب و آشنازود پرسیدم: پدر اینجا كجاست؟گفت: اینجا خانة خوب خداست!گفت: اینجا می شود یك لحظه ماندگوشه ای خلوت، نمازی ساده خواندباوضویی، دست و رویی تازه كردبا دل خود، گفتگویی تازه كردگفتمش: پس آن خدای خشمگینخانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟گفت: آری، خانه او بی ریاستفرشهایش از گلیم و بوریاستمهربان و ساده و بی كینه استمثل نوری در دل آیینه استعادت او نیست خشم و دشمنینام او نور و نشانش روشنیقهر او از آشتی، شیرین تر استمثل قهر مهربانِِ مادر استدوستی را دوست، معنی می دهدقهر هم با دوست، معنی می دهدهیچ كس با دشمن خود، قهر نیستقهری او هم نشان دوستی است...تازه فهمیدم خدایم، این خداستاین خدای مهربان و آشناستدوستی، از من به من نزدیكتراز رگ گردن به من نزدیكتر -
آن خدای پیش از این را باد بردنام او را هم دلم از یاد بردآن خدا مثل خیال و خواب بودچون حبابی، نقش روی آب بودمی توانم بعد از این، با این خدادوست باشم، دوست، پاك و بی ریامی توان با این خدا پرواز كردسفره دل را برایش باز كردمی توان در باره گل حرف زدصاف و ساده مثل بلبل حرف زدچكه چكه مثل باران راز گفتبا دو قطره، صدهزاران راز گفت -
-
می توان با او صمیمی حرف زدمثل یاران قدیمی حرف زدمی توان تصنیفی از پرواز خواندبـا الـفبـای سكـوت آواز خـوانــدمیتوان مثل علف ها حرف زد
-
با زبـانی بـی الـفبـا حـرف زد
-
می توان در باره هر چیز گفتمی توان شعری خیال انگیز گفتمثل این شعر روان و آشنا -
زنده یاد قیصر امینپور

