«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
جمعه ها تعطیل است !
تا به حال کسی عید جمعه را به من تبریک نگفته است… تا به امروز آنرا به کسی تبریک نگفته ام… شاید هر دویمان هنوز عید بودنش را باور نکرده ایم.
از کودکی، فردای5شنبه برایم روز نظافت بود… پنجره ی باز… حکومت جارو… شبیخون به گرد و خاک….
چند سالی گذشت… با تو آشنا شدم… یادم نمی آید چطور… در گوشه ی ذهنم جا گرفتی، امامِ خاتمی که قرار بود یکروز جمعه بیاید…. اوایل تو بودی و شمشیرت، می ترسیدم از آنهایی باشم که گردن به زیر تیغ دهند… سال ها گذشت، با سپری شدن کلاس ها تحول چندانی در چنته ی مذهبم دیده نمی شد… باز تو بودی و نام شناسنامه ایت….
اولین بار در ” قصه ی انار کافی” حضور حاضر غایبت را حس کردم! دانستم متعلِّق به صاحبی هستم که متعلَّق من است. مولایی که همیشه هوایم را داشته ….
غصه ی بندگی ِکج دار و مریض ما را خوردن قصه ی غریبی نیست، سهم الارث شما از جدّ رؤوفتان است، همانی که حضرت حق در وصفش فرمود : “حریصٌ علیکم بالمؤمنین رؤوفٌ رّحیمٌ ” . همیشه خط خوردن مشق بندگی با جوهر سرخ از آن من بوده ، هفتاد مرتبه استغفار از آن تو ….
قبل از تو اگر کار نیکی از دستم در میرفت بی اثر انگشت نبود ! تا مبادا خدای نکرده به نام دیگری سند بخورد! میخواستم شش دانگش مال خودم باشد! و شاید به این خاطر بود که از یاد برده بودم حیّ و قیوم بودنش را و حتی بالا تر از آن لا تأخذه سنةٌ و لا نوم بودنش را … اینکه میبیند فعلم را و میشنود سخنم را که “هو السمیع العلیم “.
منِ قبل از شما قربتم با غین تلفظ میشد… ظاهرا در بیداری کامل بسر میبردم، آنهم فقط صرف باز بودن چشمانم … اما هشیاری ام چند درصدی آنهم بسیاردچار نقص عضو بود چرا که دمش هوا بود و باز دمش هوس! خواستم، خواست خود بود نه خدا ! در مسجدِ دلم هر که می خواست به منبر می رفت، در محرابش هر غیر اعلمی امامت می کرد. بر روی بدهای بندگی ام ضربدر فراوان بود چون کمتر در قنوتم شنیده میشد که “الّف بینی و بین احبائک فی دار دنیا و دار القرار…” .
تا اینکه کاسه های نداشته ی انسانی ام را به سوی قنوت بسته ی تو گرفتم مولای من، تا لحظه ای که لبریز اجابت گشت چند قطره ای من باب رهایی از قحطی درون نصیبم گردد .
با تو آموختم که با سر انگشت پیشانی درگه اش را دق الباب کنم، چرا که لحظه ی بوسه ی پیشانی بر مهر، لحظه ی استجب لکمِ خداوندی است … آری و آن دم هیچ فاصله ای بین حاجت و اجابت نخواهد بود .
وقتی در آغوش تنگ مشکلات به دنبال شرح صدر میگشتم و ذکرِ ” این نیز بگذرد ” هم کارساز نمیشد، زمزمه ی ذهنم میگشت که” او می آید “…. آری آمدنت حتمی ست که ” أنّه علی رجعه لقادر ” .
گاهی به این فکر میکنم که اگر بی مرامی ما بخواهد همینطور نور بالا بزند، خواستن هایمان به نوعی دروغ مصلحتی باشد، بیا بیا گفتنهایمان در لحظه های بد مستی باشد، تو باشی و خودِ تنهایت، ما باشیم و جمع جمعمان، پس آن وقت یتیمیِ فرج را که دریابد؟! تکلیف “و ما عطّل من احکام کتابک ” چه خواهد شد؟! “کشف هذه الغُمه عن هذه الاُمه ” کی خواهد بود ؟! ذهنم میرود به آن سمت که زهرا (س) چادر بر سر نمود … راهی مسجد گشت … رفت که منبر امامت را از خلافتِ نا اهلان تطهیر کند… و اینک :
اگر زهرا (س)دوباره چادر بر سر کند …
اگر دوباره برای دفاعِ از امام عصر راهی مسجد شود …
و بخواهد خلافت بر جهان را که گویی فدک غصب شده است وا پس گیرد …
خواهی شنید خطبه خواندنش را :
به رسم کتابت خدا که در مبارک سوره اش" نمل ” دو بار فرمود : « بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحِیمِ »
- وجدان های بیدار کجایند … چرا در معامله ی دنیا و آخرت با شیطانِ کم فروش مصافحه می کنید، چرا انتظارتان را در جمعه ها خلاصه کرده اید، مردم! گل نرگس من که خار ندارد… چرا با گرمای گناهانتان پژمرده اش می کنید. بگویم که هوای آسمانِ چشم پاک فرزندم مهدی هر روز چگونه است؟! “و أنزلنا من السماء ماءً طهورا…” آه که به خدا پناه میبرم از این راهی که در پیش گرفته اید…. حرمت و احترام را همچو خرقه ای کهنه از تن به در کرده، با به روز ترین مکر ها خود را آراسته اید؟ خون درون رگ هایتان دیگر برای زایل شدنِ دین بجوش نمی آید؟ حق دارید زمانه زمانه ی خونسرد شدن است! مرحبا به غیرت آنان که دیگر دین را ناموس خود نمی دانند… مرحبا! مردم! همچو موری که بارکشِ اضافی آذوقه ی دیگریست مباشید، مگذارید ابلیس شامه ی حلال شناس تان را مسموم کند که در نهایت آب طمع از دهانتان برای خوردن حرام آویزان خواهد شد. از سجده های طویل در برابر بت نفس چه عایدتان می شود، هوهو یتان به کدام معبود بر می گردد؟ مردم ” فأین تذهبون “….” فأین تذهبون “. نایب فرزندم با او در غربت شریک است… غربتش را دریابید… مأمومش شوید… که او نیز از ذریه ی ماست.
سونیا سجادی، طلبه پایه چهارم، مدرسه علمیه فاطمیه (س) بندر انزلی
هوشیاری و بیداری، انتها دیدار، در فراسوی مرزهای امروز باید جست. مرزهای افکارمان را باید شکست و خورده شیشه های شکستنی ها را در چشمان بیگانگان فرو باید کرد. دیدگان مردمان امروز به وسعت پیام رسانه های غربیان کج و معوج شده است.
خفتگان ظلمات روزگار چه پنداشته اند؟! پنداشته اند یا که می پندارند چون به دنیا رسیده اند، یا به دنیا گرویده اند، یا بی سایبان صاحب روزگار در پرتوی شعله های آتشین گناه، عادتانه خرامیده اند! هوشیار و بیدارند؟؟ نه نه!! نه هوشیارند و نه بیدار.
دیده بانیِ افکارهای امروز در پی یافتن سایبان حقیقت نهفته در عالم نیست.
پروین خضری، طلبه پایه اول، مدرسه علمیه فاطمیه(علیها سلام) خورموج
تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو ببین! باقی است روی لحظه هایم جای پای تو
اگر کافر، اگر مؤمن، به دنبال تو می گردم چرا دست از سر من برنمی دارد هوای تو…
« مهدی» چه واژه ای است که دل را اسیر و دیدگان را دریایی از اشک می کند، ای عزیزتر از جانم، ای کسی که انسان ها عاشقانه در انتظار حضورت نشسته اند. بیا که حتی کبوترهای بقیع انتظارات را می کشند. مهدی جان! آیا ناله های شبانه عاشقانت را نمی شنوی که چگونه برای ظهورت گریه می کنند؟ پس چرا نمی آیی؟
چرا نمی آیی تا دنیا را از مرگ محبت و مرگ انسانیت برهانی!
مهدی جان! کوچه های بنی هاشمی در انتظار آمدنت خون گریه می کنند که تو بیایی و انتقام سیلی مادرت زهــرا(س) را بگیری. بیا و چشمان یتیمان را بیش از این به انتظار مگذار. نمی دانم چگونه از تو بگویم؟
مردم خندانند، ولی در اعماق روح خویش چیزی ندارند جز اشک و عذاب، گریانند. ولی نمدانند بهانه این همه سختی و اشک چیست؟
فضا، زمین، زمان، آسمان، دریا، انسان و هر آن چه در هستی است در خلأ عظیمی غوطه ور است. همه چیز در حال غرق شدن است. همه چیز در حال از بین رفتن است. همه چشم به نجات دهنده ای دوخته اند که دست های رها و خالی را بگیرد و از این فضای در حال سقوط نجات بخشد. سخت استف سخت است هر روز چشم بگشایی و خورشید را ببینی که طلوع کرده، بی آن که خبری از آمدنت آورده باشد. سخت است هر روز به سرخی غروب بکشانی و در تیرگی شب فرو روی، بی آن که به آرامشش دست یابی.
سخت است تا آخر هفته روزشماری کنی و روز هفتم بلند شوی و باز هم هیچ کس را در آن سوی جاده نبینی. سخت است پنجره را باز کنی و به دوردست ها خیره شوی و هیچ چیز جز چشم های منتظر کاج ها و سروها نبینی. چشم ههای خیره شده به روبه رو، فریادرسی را می خواهد که خواب ستم و بی عدالتی را برآشوبد. سواری را می خواهد که منتظرانش او را از پشت شیشه های به شوق آمده، ببینند! جهان تو را می خواهد…
مهدی جان، تو را به خدا قسم می دهم که بیا و ظهور کن…
زهــرا بهــی پور، طلبه پایه دوم، مدرسه علمیه فاطمیه(علیها سلام) خورموج
*****
آقای من وقتی به غیبتت فکر می کنم فقط احساس تنهایی است مه همدم لحظه های من است؛ سالیانی است که منتظرت هستم و دل به آمدنت داده ام. گفتند طلبگی سربازی برای توست آقا سربازت شدم که سر و جانم به فدای تو.
امام مهربانم من دانستم که زمین به برکت وجود تو در مدارش می چرخد و سنگینی گناهان ما را تحمل می کند. آری چه زیباست که زمین هم به تو دلخوش کرده است و گرنه گناهان ما کجا و تحمل زمین کجا؟
مولا می دانی در همه مال وجودت دلگرممان می کند و اگر تلاش ناقابلی می کنیم به اشتیق نگاه زیبای توست که بیایی و تاییدمان کنی و لبخند مهربانت را به جانمان بریزی.
صفیه شهسوار، طلبه پایه دوم، مدرسه علمیه فاطمیه(علیها سلام) خورموج
*****
-هوشیار بودن و شناخت حقایق تا دیدار شما سخت است پس بیا و با آمدنت ما را بیدار کن.
-هوشیاری تا دیدارت میسر نمی شود مگر اینکه بیایی و ما را از خواب غفلت بیدار کنی.
-جهان در خواب است و این ادامه دارد تا دیدار طلوع خورشیدی که با آمدنش جهان بیدار و شیرینی آرامش را خواهد چشید.
-وقتی نقاره ها به صدا در می آیند نوید بیداری می دهند که تا دیدار میسر نشود غفلت جهان هویدا است و از هوشیاری خبری نیست.
عارفه صداقت، طلبه پایه دوم، مدرسه علمیه فاطمیه(علیها سلام) خورموج
*****
آقای من کجا به دنبال تو باشم و یا کدامین احساس تو را حس کنم؟
امام من! تو مرا هوشیار کن تا در بیداری کامل تو را صدا بزنم و زندگیم را با تو وصف کنم. اگر تو یک نگاه کنی دیدارت برایم آسان می شود. انشاءالله
صغری نجاری، طلبه پایه دوم، مدرسه علمیه فاطمیه(علیها سلام) خورموج
*****
**** تقدیم به سرانجام انتظارها، مهـــدی موعود(عج) امام زمان***
من مثل بقیه بلد نیستم خوب و زیبا حرف بزنم! فقط، هر چه توی دلم هست را می نویسم.
در تمام طول عمرم منتظر بودم که بیایی! به نظر خودم بیدار و هوشیار بودم، که اگر آمدی و یک لحظه زندگی ام را در کنارم رد شدی، آن را درک کنم. ولی… می دانم که این طور نیست و هنوز که هست به این معرفت نرسیدم تا شما را ببینم و درک کنم.
امام زمان! خودت کمکم کن تا بیداری واقعی که درک حضور شماست را، به دست آورم.
سمیه محمدی، طلبه پایه دوم، مدرسه علمیه فاطمیه(علیها سلام) خورموج
عاشق کوی تو گشتیم و زمین گیر شدیم!
دیشب چراغانی ها بودند . خب جمعه ی بعد از نیمه ی شعبان بهترین وقت انتظار است.
چه انتظار غریبی ! زیر چراغانی ها قدم میزدم و دلم می سوخت برایت . کوچه پر از نور چراغهای رنگ و وارنگ است . بلال می فروشند . لباس و آلبوم و قاب عکس و اسباب بازی می فروشند .. غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد…
خدا بیامرز خان جان گاهی حرف هایی میزد که مخم سوت می کشید ٬ کجای دنیا ایستاده ام !؟
بقول خودش بچه محله نائب السلطنه بود . یکی از محله های اصیل طهران . می گفت قدیم ندیم ها که هنوز اتول در ایران نبود ٬ قبل تر از اینکه ماشین دودی و این قرتی بازی ها وارد زندگی طهرونی ها شود ٬ در کنجی از حیاط خانه پدری اش به سمت کوچه یک سقاخانه داشتند . کنارش هم یک شیر آب از خانه گذاشته بودند بیرون که رهگذرها اگر تشنه بودند سیراب شوند .
” یک همچین اعتقاداتی داشت پدرم . دو دهنه مغازه آهنگری داشت سر بازارچه . معروف بود به اوس احمد آهنکوب . یک محله ی نایب السلطنه احترامش رو داشتن بسکه اعتقادات داشت . مثه مردای امروزی سیب زیمینی نبود بل نسبت آقات (یعنی پدر من ) . گوشه حیاط یه جایی که مزاحمت برا ما نداشته باشه یه اتاقکی ساخته بود و یه اسب از اون نجاد(نژاد) خوبا خریده بود و نگه میداشت . شب تا صبح به اسبه می رسید و تیمارش میکرد . گاری گاری یونجه میخرید از شابدوالعظیم واسش و با هزار سلام صلوات میداد اسبه بخوره . یه شمشیر فولادی هم خودش ساخته بود . آهنگر بود دیگه . روی غلاف شمشیرم یه سری آیه کنده کاری کرده بود . کارش بود خب . اما خدا بیامرز خوش سلیقه بودا . فک نکنی از این آهنگرا بود که صبح تا شوم لباس و دست و بالش سیاه باشه ! نع . خعلی مرتب بود . اهل قلمکاری هم بود . روی شمشیرش رو قلمکاری کرده بود . به عزیزم ( مادر خان جان ) میگفت عزیز خعلی مراقب این اسب باش . عزیزمم خاطر اسب رو خعلی می خواست .
یکی دو روز ناخوش بود ٬ مَچِدیا اومده بودن عیادتش ببینن چش شده واسه فریضه مچد نمیره . آ سد مَم صادق پیش نماز مچد که اسب رو دید از آقام پرسید : اوس احمد این اسب جریانش چیه کنج خونه ت ؟ آقام اول طفره می رفت جوابشو بده ولی خب به سادات خعلی ارادت داشت . دید اون سید اولاد پیغمبر هی اصرار میکنه دیگه براش گفت . منم همون موقع بود فهمیدم جریان این اسب و شمشیر چیه . خدا بیامرزدش . رو کرد به آسد مم صادق و گفت آسد این اسب رو خریدم که هر وقت صدای امام زمون توی دنیا پخش شد که اناالمهدی ٬ بشینم روش و به تاخت برم تا مکه پای رکاب آقا و اگر قبولمون کرد نوکری دولتش رو بکنیم .
خب اون موقع ها که هنوز طیاره و اتول و چمدونم این قطار مطار نبود . مردم یا با درشکه سفر می کردند یا بی ادبی با اسب و قاطر . گاهی هم شتر . البت شتر برا طهرون نبود . توی یزد و کویر شتر داشتن . زبون بسته هوای طهرون بش نمیساخت . خلاصه جونم واست بگه آقام خدا بیامرز٬ رفته بود واس خاطر همین یه اسب جون دار خریده بود که باهاش بره پا رکاب صاحب زمون . خدا نور به قبرش بباره عمرش کفاف نداد . داشتم میگفتم ٬ خلاصه آ سد مم صادق که جریان اسب رو شنید دیگه رو آقام یه حساب دیگه باز کرد . اصلا رسم شد . همه مچدیا رفتن یه اسب خریدن و هرز گاهی دور هم جمع می شدن و فنون شمشیر زنی به هم می گفتن تا آماده باشن برا زمانی که آقا ظهور میکنه .
نیمه شعبون که میشد آقام مجلس داشت توی خونه .کلی اطعمه و اشربه می گرفت برا جشن اما خودش هر سال عید نیمه شعبون روزه بود . دور تا دور حوض حیاط گلدون میذاشت و فرش پهن میکرد . همه مچدیا دعوت بودن . آ سد مم صادق هم میومد برا وعظ . خودشم تک و تنها کل حیاط به اون بزرگی رو ریسه می بست . می گفت نرذ (نذر) داره . آجیل هم می گرفت و می بست توی این نایلون رنگیا . حالا نیست اما اون موقع زیاد بود از اون نایلونا . خلاصه خیلی سنگ تموم میذاشت . خدا ازش قبول کنه . نور به قبرش بباره . هرچی خاک اونه عمر تو باشه . بعد صدای اذون مچد که بلند میشد همه پا میشدن و عید مبارکی می گفتن و آجیل و شیرینی بر میداشتن و میرفتن واس نماز جماعت . تازه جخ بعد نماز نرذ آقام شروع میشد . کفشا و جوراباش رو می کَند و پا برهنه راه می افتاد سمت شابدوالعظیم . از بازارچه نائب السطنه میرفت زیارت شابدوالعظیم با زبون روزه و پای پیاده . میگفت آدم باس روز نیمه شعبون کربلا باشه . ما که دستمون به کربلا نمی رسه میریم سیدالکریم . حدیثشم اون موقع ها همیشه می خوند . من زار عبدالعظیم بری کمن زار الحسین بکربلا . کل مسیر رو هم حسین حسین می خوند و گریه می کرد . نمدونم نرذش برا چی چی بود اما یادمه روز عاشورا و اربعین هم پا برهنه می رفت شابدوالعظیم . خدا نور به قبرش بباره .
شوم که میشد بر میگشت . واسه ما هم سوغاتی از شابدوالعظیم همیشه آب نبات قیچی می خرید . خب اون موقع که مثه الان نبود با اتول آدم سه ساعته بره ری . اون وختا ری برا خودش مسافرتی بود . هر کی می رفت سوغاتی میاورد . سوغاتیشم همین آبنات قیچی بود . خدا رحمتش کنه . “
صدای اذان از مسجد صدریه بلند می شود. مردم هنوز مشغول بلال خوردن و نگاه کردن دست فروش ها هستند. خیابان خیلی شلوغ است٬ مسجد خیلی خلوت. مانده ام چه بگویم! آقا بیا یا خدا کند که نیایی!
علی مدد…
طهورا ابیان ، مدرسه الزهرا(س) نصر تهران
ای بیدارگرزمان
سلام ای امامی که تنها نامت را بر ای گرفتاری زمان وزمین بر زبان جاری می سازیم ،نمی دانم شوخی ما تنها این است که برای فرجت دعا می کنیم اما باز در باتلاق گناه خویش غوطه وریم ، شیدایی امان را برای دیدار مسجد جمکران می گذاریم. میذاریم
وبه هنگام بازگشت هرچه اشک ووعده دادیم را به فراموشی زود هنگام می سپاریم تا زمانی که دوباره مشکلی مارا مضطر کند وقلبمان رارنجور…
نمیدانم شاید این رسم امام شناسی وارادت را تنها در کتابها خواندیم وغبطه خوردیم ، اما لحظه ای به خودمان اجازه تمرین در مکتب مولایی بودن را ندادیم. آقاجان چنان دلم به هراس افتاده که چگونه نگاهت کنم آن هنگام که هرکس لبخند انتظار برلب دارد ومن اشک حسرت وافسوس. کمک کن هویت انتظار رابیابم وبه آمال دنیا سرگرم نشوم. شاید شبها نماز امام زمانی که در سجاده انتظار به پا میکنم خلوص مهدوی داشته باشد.حاضرم جان دهم تا باورم شود چه کردم ، ای مولای غریب ، غربت یاد تو دلم را سخت محزون ساخته ، از خدای خویش می خواهم که مرا به تو نزدیکتر سازد.
درخواب عمیقی فرو رفتیم که بیدارشدنش تنها با تلنگر زمان وگذشت عمرمان درک خواهد شد. هوشیاری مان لحظه ای وموقتی است ، آنگاه به غفلت از یاد تو می نگریم وریشه های ان را می کاویم که انبوهی از گناهانمان شرم به زبان جاری ساختن نامت را دارند چه برسد به وصال و توفیق حضورت.
صدیقه امینی، مدرسه علمیه الزهرا گلدشت
*****
چگونه بخوانمت. گناه سرشانه هایم را قلقلک میدهد ومن به دنبال خنده های بی امانی که هیچ لذتی برایم به همراه ندارد.سوز عشقت در سر دارم ولی جامه گناه از سوی دشمنان قسم خورده ات را برتن کردم وآن هنگام که صدای این بقیه الله از گوشه وکنار جهان شنیده می شود، به جای گوش سپردن به آوای دل انگیزت ، خواب غفلتم سنگین است.پس از بیداری دوباره دلم نشا نی تورا می گیرد اما چه زود دوباره با توغریب می شود وحافظه زود هنگامش متحیر نگاه مست دنیا واعجوبه هایی می شود که به هرنحوی نیششان را به سویش دراز کردند تا بازخمی تازه روح پرادعایی که ذکر شب و روزش( بیا ای گل نرگس) هست را مجرو ح سازند. نمیدانم شاید هاله و حجابهای ظلمانی قلبم دیگر مجال عشق ورزی با مولایش را ازدست داده.آقاجان میدانی به هنگام وصالت همه پیشانی بند منتظر حقیقی رابر پیشانی اشان می بندند.پیشانی که هرشب سجده گاه نمازشان را اللهم عجل لولیک الفرج با قطرات اشک توام ساخته. کی از این خواب بیدارخواهیم شد.چه زمانی صدایت خواهیم زد خدا میداند.چطورعمر ازدست رفته مان رابا کوله باررضایت وخرسندی ات پیشکش حضورت سازیم خدا میداند! فقط همین را میدانم وبس .یک عمر سرگردانی وچشم سوی راهت دواندن نه تورا خوشحال میسازد ونه قلب پرازگناه مرا آرام.
زهرا گورویی، مدرسه علمیه الزهرا گلدشت
*****
مولای غریبم میدانی بازی های من وتو تمامی ندارد.گفتی کدام بازی؟ همان بازی که بنده ای همچو من هرروز صبح با تو میثاقی می بندد وتا شبانگاه تلنگری در یادش نیست. زبانی که تکرار ولقلقه را عادتی همیشگی ساخته، شعبه های آن دل گل نرگسی که چشم امیدش، به سوی کسی است که دعایی برکف گرفته ،مدام دعای فرج را برزبانی که تا چند لحظه دیگر قرار است گناه دیگری ازسویش روانه اسمانی شود راجاری می سازد.حتی ملائک با دیدن این صحنه افسوسی دوچندان می خورند.
کاش تخم افسوس در وجودمان ریشه نمیدواند وبه خود می آمدیم که چطور و با چه جسارتی به سویت می آییم. هنرمان این است که خواسته هایمان بیش از عملمان باشد.زنگ زمان در گوشمان پیچید وامتحانات زندگی تکانمان داد ، اما باز دل را سوی امام غریبی نساختیم که از گناه ما شیعیان دلی پر خون دارد. هرنیمه شعبان به امید شلوغی وهلهله وشادی و دنیایی که به آن دلخوشیم سر به کوچه وخیابانها میزنیم ، اما نمیدانم چرا لحظه ای ذهنمان به کار نمی افتد که برای چه مکسی چنین مراسمی مهیا شده، آری اینها تمام میشود ولی غصه های تو از دست ما هنوز در دلت مانده. بیدارمان کن، شبانگاهی برسر سجاده ای دستان حقیرمان را بگیر ودست عطوفتت رابرسرمان بکش تا مهربانی ات را حس کنیم ، آن هنگام به نشان خجا لت نه به یاد خوبیها یت ادعای منتظربودن ر در مقام عمل تقدیم نگاهت سازیم.
فاطمه بهارلویی، مدرسه علمیه الزهرا گلدشت