برندگــان مسابقه « بیدار و هوشــیار تا دیدار»
نفر اول مسابقه در بخش دلنوشته، سرکار خانم سونیا سجادی
طلبه پایه چهارم از مدرسه علمیه فاطمیه (علیها سلام) بندر انزلی
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
جمعه ها تعطیل است !
تا به حال کسی عید جمعه را به من تبریک نگفته است… تا به امروز آنرا به کسی تبریک نگفته ام… شاید هر دویمان هنوز عید بودنش را باور نکرده ایم.
از کودکی، فردای5شنبه برایم روز نظافت بود… پنجره ی باز… حکومت جارو… شبیخون به گرد و خاک….
چند سالی گذشت… با تو آشنا شدم… یادم نمی آید چطور… در گوشه ی ذهنم جا گرفتی، امامِ خاتمی که قرار بود یکروز جمعه بیاید…. اوایل تو بودی و شمشیرت، می ترسیدم از آنهایی باشم که گردن به زیر تیغ دهند… سال ها گذشت، با سپری شدن کلاس ها تحول چندانی در چنته ی مذهبم دیده نمی شد… باز تو بودی و نام شناسنامه ایت….
اولین بار در ” قصه ی انار کافی” حضور حاضر غایبت را حس کردم! دانستم متعلِّق به صاحبی هستم که متعلَّق من است. مولایی که همیشه هوایم را داشته ….
غصه ی بندگی ِکج دار و مریض ما را خوردن قصه ی غریبی نیست، سهم الارث شما از جدّ رؤوفتان است، همانی که حضرت حق در وصفش فرمود : “حریصٌ علیکم بالمؤمنین رؤوفٌ رّحیمٌ ” . همیشه خط خوردن مشق بندگی با جوهر سرخ از آن من بوده ، هفتاد مرتبه استغفار از آن تو ….
قبل از تو اگر کار نیکی از دستم در میرفت بی اثر انگشت نبود ! تا مبادا خدای نکرده به نام دیگری سند بخورد! میخواستم شش دانگش مال خودم باشد! و شاید به این خاطر بود که از یاد برده بودم حیّ و قیوم بودنش را و حتی بالا تر از آن لا تأخذه سنةٌ و لا نوم بودنش را … اینکه میبیند فعلم را و میشنود سخنم را که “هو السمیع العلیم “.
منِ قبل از شما قربتم با غین تلفظ میشد… ظاهرا در بیداری کامل بسر میبردم، آنهم فقط صرف باز بودن چشمانم … اما هشیاری ام چند درصدی آنهم بسیاردچار نقص عضو بود چرا که دمش هوا بود و باز دمش هوس! خواستم، خواست خود بود نه خدا ! در مسجدِ دلم هر که می خواست به منبر می رفت، در محرابش هر غیر اعلمی امامت می کرد. بر روی بدهای بندگی ام ضربدر فراوان بود چون کمتر در قنوتم شنیده میشد که “الّف بینی و بین احبائک فی دار دنیا و دار القرار…” .
تا اینکه کاسه های نداشته ی انسانی ام را به سوی قنوت بسته ی تو گرفتم مولای من، تا لحظه ای که لبریز اجابت گشت چند قطره ای من باب رهایی از قحطی درون نصیبم گردد .
با تو آموختم که با سر انگشت پیشانی درگه اش را دق الباب کنم، چرا که لحظه ی بوسه ی پیشانی بر مهر، لحظه ی استجب لکمِ خداوندی است … آری و آن دم هیچ فاصله ای بین حاجت و اجابت نخواهد بود .
وقتی در آغوش تنگ مشکلات به دنبال شرح صدر میگشتم و ذکرِ ” این نیز بگذرد ” هم کارساز نمیشد، زمزمه ی ذهنم میگشت که” او می آید “…. آری آمدنت حتمی ست که ” أنّه علی رجعه لقادر ” .
گاهی به این فکر میکنم که اگر بی مرامی ما بخواهد همینطور نور بالا بزند، خواستن هایمان به نوعی دروغ مصلحتی باشد، بیا بیا گفتنهایمان در لحظه های بد مستی باشد، تو باشی و خودِ تنهایت، ما باشیم و جمع جمعمان، پس آن وقت یتیمیِ فرج را که دریابد؟! تکلیف “و ما عطّل من احکام کتابک ” چه خواهد شد؟! “کشف هذه الغُمه عن هذه الاُمه ” کی خواهد بود ؟! ذهنم میرود به آن سمت که زهرا (س) چادر بر سر نمود … راهی مسجد گشت … رفت که منبر امامت را از خلافتِ نا اهلان تطهیر کند… و اینک :
اگر زهرا (س)دوباره چادر بر سر کند …
اگر دوباره برای دفاعِ از امام عصر راهی مسجد شود …
و بخواهد خلافت بر جهان را که گویی فدک غصب شده است وا پس گیرد …
خواهی شنید خطبه خواندنش را :
به رسم کتابت خدا که در مبارک سوره اش" نمل ” دو بار فرمود : « بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحِیمِ »
- وجدان های بیدار کجایند … چرا در معامله ی دنیا و آخرت با شیطانِ کم فروش مصافحه می کنید، چرا انتظارتان را در جمعه ها خلاصه کرده اید، مردم! گل نرگس من که خار ندارد… چرا با گرمای گناهانتان پژمرده اش می کنید. بگویم که هوای آسمانِ چشم پاک فرزندم مهدی هر روز چگونه است؟! “و أنزلنا من السماء ماءً طهورا…” آه که به خدا پناه میبرم از این راهی که در پیش گرفته اید…. حرمت و احترام را همچو خرقه ای کهنه از تن به در کرده، با به روز ترین مکر ها خود را آراسته اید؟ خون درون رگ هایتان دیگر برای زایل شدنِ دین بجوش نمی آید؟ حق دارید زمانه زمانه ی خونسرد شدن است! مرحبا به غیرت آنان که دیگر دین را ناموس خود نمی دانند… مرحبا! مردم! همچو موری که بارکشِ اضافی آذوقه ی دیگریست مباشید، مگذارید ابلیس شامه ی حلال شناس تان را مسموم کند که در نهایت آب طمع از دهانتان برای خوردن حرام آویزان خواهد شد. از سجده های طویل در برابر بت نفس چه عایدتان می شود، هوهو یتان به کدام معبود بر می گردد؟ مردم ” فأین تذهبون “….” فأین تذهبون “. نایب فرزندم با او در غربت شریک است… غربتش را دریابید… مأمومش شوید… که او نیز از ذریه ی ماست.
نفر دوم مسابقه در بخش دلنوشته، سرکار خانم پروین خضری
طلبه پایه اول از مدرسه علمیه فاطمیه(علیها سلام) خورموج
هوشیاری و بیداری، انتها دیدار، در فراسوی مرزهای امروز باید جست. مرزهای افکارمان را باید شکست و خورده شیشه های شکستنی ها را در چشمان بیگانگان فرو باید کرد. دیدگان مردمان امروز به وسعت پیام رسانه های غربیان کج و معوج شده است.
خفتگان ظلمات روزگار چه پنداشته اند؟! پنداشته اند یا که می پندارند چون به دنیا رسیده اند، یا به دنیا گرویده اند، یا بی سایبان صاحب روزگار در پرتوی شعله های آتشین گناه، عادتانه خرامیده اند! هوشیار و بیدارند؟؟ نه نه!! نه هوشیارند و نه بیدار.
دیده بانیِ افکارهای امروز در پی یافتن سایبان حقیقت نهفته در عالم نیست.